سالها می آید و حادثه ها می گذرد....
ارسال شده در
88/9/24:: 9:42 صبح
توسط مهدی قیصری
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
جامه زهد ریا کندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مدد کار شدم
فارغ از خود شدم و کوس انالحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار به جانم فکنده است شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
بگذارید که از میکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
کلمات کلیدی :
» نظر