روزی که پدر بزرگ رفت
ارسال شده در
88/8/16:: 11:37 صبح
توسط مهدی قیصری
شب بود
زمستان هم بود
سوسکها و مورچه ها فردا شب عروسی داشتند
به صرف حلیم
با خانواده
شب روزی که پدربزرگ مرد
مادر بزرگ روی ویبره بود
کرم شب تاب لامپ کم صرف زد
من و مادر و مادر بزگ پدر بزرگ را به اجدادش تحویل دادیم
با اخذ رسید
مادرم عروسک آرزو هایش را دار زد
و گیوه های پدر بزرگ بود که برایش شانس می آورد
صبح که شد
الاغ گوشه حیات یونجه اش را خورد
و برای مثنوی هفتاد من عدالت
بیلاخ فرستاد.
کلمات کلیدی :
» نظر